پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید.
مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من
هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش
در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم
به دیدنم آمد ؛ او به من گفت :
“دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین
، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر
صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه
با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من
صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که
هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر
داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس
از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.
دو شب بعد
دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی
پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می
خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست
گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او
مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل
از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل
این کار او را می توانید حدس بزنید ؟
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.
سلام دوست عزیز
چه نوع لینکی می خواین؟؟؟