جک جوک و اس ام اس جدید

جوک و اس ام اس جدید / آموزش وبلاگ نویسی و افزایش آمار و رنک / نرم افزار و بازی موبایل و کامپیوتر/کنکور/ آهنگ جدید/ عکس بازیگران

جک جوک و اس ام اس جدید

جوک و اس ام اس جدید / آموزش وبلاگ نویسی و افزایش آمار و رنک / نرم افزار و بازی موبایل و کامپیوتر/کنکور/ آهنگ جدید/ عکس بازیگران

داستان عاشقانه ندا و فرزاد

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: ندا ، دخترم ، در را باز کن. ندا جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. ندای ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست ندا یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای ندا میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! فرزاد جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی فرزاد بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! فرزاد تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی ندات چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی ندات تا آخرش رو حرفاش موند. فرزاد ندات داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! فرزاد من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. فرزاد حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای فرزاد کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر ندا نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر فرزاد بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر فرزاد هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست ندا اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق فرزاد و ندا بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

داستان عاشقانه فرزاد و فرانک


درست یک سال پیش بود که با هم آشناشدند

 فرزاد و فرانک ترم آخر دانشگاه بودند که فرزاد به فرانک پیشنهاد ازدواج داد

 فرانک با اینکه او را به خوبی میشناخت اما مثل همیشه در کارش تامل کرد و از فرزاد به مدت یک هفته فرصت خواست تا به او فکر کند فرزاد هم با علاقه ای که با او داشت این فرصت را به او داد اما خدا می داند که این یک.. هفته را چگونه سر کرد همه ی هم و غمش فرانک بود خلاصه یک هفته سپری شد اما هفته ی دوم وقتی فرزاد پا در دانشگاه گذاشت با همه ی. شور و شوقی که داشت با پدیده ی جالبی روبه رو شد او فرانک را با یکی از هم دانشگاهیان دید که از دانشگاه بیرون رفتند فرزاد لحظه ای احساس تنهایی کرد و بعد از آن اشک ریخت در همین موقع سایر دانشجویان گرد او آمدند تا او را آرام کنند اما فرزاد به آنها مجال نداد و به دنبال فرانک رفت اما او نتوانسته بود آنها را گیر بیندازد و گمشان کرده بود فرزاد دیگر احساس می کرد که آن همه احساس عشق از وجودش رخت بسته و دیگر هیچ علاقه ای به فرانک ندارد اما آیا می توانست او را فراموش کند ؟ هرگز نه فرزاد بعد آن ماجرا سخت بیمار شد او حتی چندین روز به دانشگاه نرفت تا اینکه خبر بدی شنید شخصی که فرزاد او را نمیشناخت ادعا کرد که فرانک با کس دیگری ازدواج کرده و از فرزاد خواسته او را فراموش کند اما این سخن. موجب شد تا فرزاد بخواهد که فرانک را فراموش کند درست شش ماه از آن ماجرا گذشته بود که فرانک به در منزل فرزاد آمد فرزاد وقتی در را باز کرد و او را دید در را به رویش بست و پشت در تا می توانست. اشک ریخت اما فرانک التماس کرد تا در را بگشاید. خلاصه فرزاد با آن همه احساس تنفر از فرانک در را باز کرد اما به او نگاهی نکرد فرانک به فرزاد گفت که برای تمامی کارهایش دلایلی دارد فرزاد فهمید که فرنک شش ماه تمام را درگیر بیماری سختی بوده و تمامی هر آنچه شنیده جز گزاف بیش نبوده فرانک به فرزاد گفت که نمی خواسته با گفتن حقیقت او را ناراحت کند و دیگرعمری برایش نمانده و باید برود و تنها دلیل آمدنش این بوده که عشق خود را ثابت کند بعد از آن سخنان دیگر گریه به فرزاد مجالی نداد او با اشکهایش فهماند که معنای واقعی عشق را دریافته و دیگر ناراحت نیست و نام فرانک تا ابد در قلبش می ماند…

 آری عشق این چنین فرصت را برای بودن در کنار هم می گیرد اما چه خوب است که این چنین معنای آن درک شود.


  داستان عاشقانه،داستان احساسی و عاشقانه،داستان عاشقانه 90،رمان عاشقانه،دانلود داستان عاشقانه،داستان عاشقانه غمگین،داستان لاو،داستان عاشقانه دوست داشتن،داستان غمگین دو عشق که به هم نمیرسند،داستان عاشقانه گریه دار،داستان عاشقانه90،داستان 90،داستان عاشقانه سال ن

نوشته هایی در باره عشق !! (انواع عشق) ( خرداد 90)

زندگی عاشقانه بهتر است یا عاقلانه ویا زندگی صادقانه؟

علاقه به شخص یا چیزی وقتی که به اوج شدّت برسد به طوری که وجودش را تسخیر کند و حاکم مطلق وجود او گردد عشق می نامند.
عشق؛ اوج علاقه و احساسات است.

انواع عشق

عشق یا سازنده است یا مخرب. عشق یا حقیقی است یا مجازی.عشق یا مصنوعی است یا مادّی. عشق یا باقی است یا فانی. عشق یا ظاهری است یا باطنی و تعبییرهای مختلف. پس دانستیم که آن فراگیری مطلق که نورش یا ظلمتش تمام وجود را احاطه می کند "عشق" نام دارد.


احساسات انسان مراتبی دارد:

برخی از مقوله شهوت است:
مخصوصاً جنسی که از وجوه مشترک انسان و حیوان است و جز طغیان فوران شهوت چیزی نیست. از مبداء جنسی سرچشمه می گیرد و به همان جا ختم می شود.خود این عشق شهوانی و این نیرو،انسان را بسوی هیچ فضیلتی سوق نمی دهد.اما اگر در وجود آدمی نفوذ کرد و در برابر نیروی عفاف و تقوی قرار گرفت و آن طرف روح فشار آن را تحمل کرد و تسلیم نشد به روح قوت و کمال می بخشد.مثل آتشی که روشن می کنیم تا از گرما و نور آن کمال است،استفاده کنیم ولی از دودش فاصله می گیریم.
نوع دیگر احساسات انسان از لحاظ حقیقت و ماهیت با شهوت مغایر است که نام آن را "عاطفه" می گذارند و قرآن آن را "مودت" و "رحمت" می نامد.
انسان تا وقتی که تحت تأثیر شهوات است از خود بیرون نرفته و آن شخص یا شئ مورد علاقه را برای خودش می خواهد.اگر درباره ی معشوق محبوب می اندیشید بدین صورت است که چگونه از وصال او بهره مند شود و حداکثر لذت را ببرد. مسلم است که چنین حالتی نمی تواند مکمل و مربی روح انسان باشد و او را تهذیب کند. اما گاهی انسان تحت تأثیر عواطف انسانی عالی خویش قرار می گیرد و محبوب و معشوق در نظزش عظمت پیدا می کند و سعادت ائ را می خواهد و آماده است خود را فدای خواسته های او بکند. اینگونه عواطف،از خود گذشتگی می آورد. بر خلاف نوع اول که از آنها خشونت،سبعیت و جنایت برمی خیزد. وطن دوستی، علاقه ی مادری و فرزندی،محبت مردان خدا از این مقوله است. مودّت و رحمت اشاره به جنبه انسانی فوق حیوانی زندگی زناشوئی است و متذکّر می شود که عامل شهوت تنها رابط صمیمیت و اتحاد و روح است و به عبارت دیگر آنچه زوجین را به یکدیگر پیوند یگانگی می دهد و مهر و محبت و صفا و رحمت است نه شهوت که در حیوانات هم هست. قرآن می فرماید:"آنچه که در مسیر محبت خداست اگر دوست دارید پس پیروی کنید تا خدا هم شما را دوست بدارد." ار جمله آثار عشق، نیرو و قدرت است. محبت نیروی آخرین است. ترسو را شجاع می کند.مثل یک مرغ تا زمانی که در خانه کسی بخواهد او را بگیرد فرار می کند. حتی در مقابل یک کودک مقاومت نشان نمی دهد. اما همینکه جوجه دار شد یا روی تخمهای خود نشست که آنها را بارور کند،حتی مرد بزرگ هم نزدیک شود دفاع می کند.
همینکه جوجه دار شد عشق و محبت در کانون هستی اش لانه می کند او را برای دفاع آماده می کند و ترس می رود،از خود گذشتگی می کند.
یک دختر و پسر مجرد که در کوران شهوت هستند که طغیان شهوت قسمتی از قوه درک و عقل را مختل می کند و از کار باز می دارد چطور می توانند عیوب هم را ببینند و همدیگر را انتخاب کنند. همین دختر و پسر همینکه یک زن و مرد متأهل می گردند در وجود آنها عشق به فرزند تجلی می کند. خواب و خوراکشان تبدیل به ایثار نزد طفل می گردد.
این همان نیروی عشق و محبت است که از بخیل،بخشنده و از کم طاقت، شکیبا می سازد.


تو مپندار که مجنون سر خود مجنون شد
از سمک تا به سماکش کشش لیلی شد

عشق قوای خفته را بیدار و نیروهای بسته و مهار شده را آزاد می کند. عشق الهام بخش است و قهرمان ساز.چه بسیار شاعران و فیلسوفان و هنرمندان که مخلوق یک عشق و محبت نیرومند هستند. عشق نفس را تکمیل و استعدادها را ظاهر می سازد. عشق تصفیه گر است. صفات رذیله ناشی از خودخواهی و یا سردی و بی حرارتی از قبیل بخل واحساس، ترس ،تنبلی و تکبر و... را از میان می برد. عشق از لحاظ روحی در جهت آبادانی روح گام بر می دارد و از لحاظ بدن حرکت می کند،عکس روح. عشق باعث ویرانی در بدن می شود،زردی چهره، لاغری اندام و اختلال هاضمه و خرابی اعصاب را به بار می آورد. عشق اگر هدف دار باشد گاهی تخریب می کند و بعد به گنج می رسد. گاهی انسان هدف دار نیست فقط تخریب میکند. انسان باید با عقل انتخاب کند و با عشق ادامه دهد. زندگی عاشقانه خوب است همانطور که انتخاب عاقلانه.
به داستان شهریار نظر کرده اید؟یا به سرگذشت گوهر شاد؟
هر دو عاشق در شهوت ولی چون در درون آنها ریشه های معنویّت و گرایشهای معنوی بود. وقتی که ناکام می مانند روی به عشق حقیقی و معشوق واقعی می کنند. دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یا جوشش است. جوشش کور، عشق بیشتر حرکتش از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه باشد
بی ارزش است. محبت و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر کجا یک روح ارتفاع داشته باشد محبت به پرواز در می آید.
دانشمندی می گوید: شما بیست سال بر سن معشوقتان بیافزایید آنگاه مستقیم آن را روی احساستان مطالعه کنید. دوست داشتن چنان در روح غرق است که زیباییهای محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.
عشق، طوفانی، متلاطم و بوقلمون صفت است. اما محبت آرام و استوار،باوقار و سرشار از نجابت است. محبت یک روی یک جلوه دارد ولی عشق چند روی و چند گانه است.عاشق واقعی که محبّ واقعی است یک قبله را می شناسد و به آن روی می کند ولی دیگران قبله های متعدد دارند. عشق جوشش یک جانبه است و به معشوق نمی اندیشد که او چه کسی است.یک خود جوش ذاتی است
و از این روی است که اشتباه می کند،اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد
و در زیر نور سبز می شود. عشق جنون است و عشق زیباییهای دلخواه را در
معشوق می آفریند و دوست داشتن زیباییهای دلخواه را در دوست می بیندو می یابد.عشق در دریا غرق شدن است.دوست داشتن،در دریا شنا کردن است. از عشق
هر چه می نوشیم سیراب تر می شویم. در عشق رقیب منفور است ولی در دوست داشتن هواداران زیادند و حد شاخصه عشق است. عشق مأمور تن است و دوست
داشتن پیغمبر روح. عشق لذت جستن است ولی دوست داشتن پناه جستن است.
عشق آتش است بمحضرسیدن به نیازمند در سرما می سوزاندش ولی محبّت گرما است برای سرما زده مایه ی تسکین.
عشق عیب را می پوشاند و زشتی را زیبا جلوه می دهد و ذرّه را خورشید می کند
سیاه را سفید متجلّی می کند.
اگر در کاسه چشمم نشینی بجز از خوبی لیلی نبینی
)
، دوستی هر چیزی، انسان را کور و کر می کند؛uبه فرموده ی حضرت علی (
"
هر کس که چیزی را عاشق شود چشمش را معیوب و دلش را مریض کرده است."
عشق یک روزنه دارد و همه ی عالم را از یک روزنه می بیند و چون آن روزنه هم
دارای شیشه ی رنگی است لذا همه چیز معشوق را زیبا می بیند و وقتی آن پرده عقب رود و شیشه بشکند، رنگ اصلی او و حقیقت معشوق هویدا می شود. مجنون
چنان دیوانه لیلی بود که وقتی در کوچه لیلی گذر می کرد همه جا در و دیوار
صورت لیلی را میدید و در و دیوار را می بوسید.
من ندیدم در میان کوی او
در،درو دیوار الا روی او
بوسه گر بر زنم لیلی بود
خاک اگر بر سر کنم لیلی بود
چون همه لیلی بود در کوی او
کوی لیلی نبودم جز روی او
هر زمانی صد بصر می بایدت
هر بصر را صد نظر می بایدت
تا بدان هر یک نگاهی می کنی
صد تماشا الهی می کنی
عشق اگر آمد نه اینکه عیب را می پوشاند بلکه عیب را حُسن جلوه می دهد. عشق مثل علم نیست که صد در صد تابع معلوم باشد. جنبه درونی عشق بیشتر از جنبه خارجی آن است. عشق یک نیرویی است درونی، که وقتی تجلی کرد به اندازه توانایی خودش حُسن سازی می کند نه به اندازه ای که در معشوق وجود دارد.
عشق هایی که از پس رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
در عشقهای حیوانی تمام عنایت عاشق بصورت معشوق است و تناسب اعضاء
و رنگ که پس از اشباع رها می گردد در عشقهای معنوی عاشق به روشهای معشوق و آثار نفسانی او توجه دارد.
ای پسر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق من آن است که نزدیک تو زشت است
عاشق واقعی سر و صدا راه نمی اندازد در واقع محبت معنوی از درونش می سوزد و نور می بخشد و عاشقان مادی پر سر و صدا هستند و دیگران می فهمند که او اسیر شهوت است. گاهی دستش می اندازد یا سر کارش می گذارند.
نالیدن بلبل ز نو آوری عشق است
هرگز نشنیدم ز پروانه صدایی
جه، سالکان راه خدایی به دنیا آمدند و رفتند، کس نفهمید که اینها عاشقان کوی اللّه هستند و از آنها فقط غمی مانده که ما آنها را حس کردیم و می شناسیم.
در پایان اشاره به عشق شهریار، آن شاعر مرحوم آذری زبان می کنم. وقتی عاشق آن دختر شد و رفت به او ندادند، آنهم در بحران جوانی، ناکام ماند کلاً رشته ی این وصل را پاره کرد و این رشته را متصل کرد به ایزد منان و جزء اولیای خدا شد.
قطره را رها کرد و به دریا رسید. رود را رها کرد و به اقیانوس رفت و خدا هم به او اوج داد و توانست پریدن را به اوج خود برساند و در آسمان عشق به پرواز درآید. بعد از چندین سال آن دختر هم در زندگی خودش ناکام شد و پس از شهرت پیدا کردن شهریار، برای وصل خیال انگیز آمد. فکر می کرد باز هم شهریار عاشق اوست. لذا ای ابیات را شهریار در شرح آن ماجرا سرود:
جانم به قربانت حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسیدش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا

 

داستان عشق !!! (اردیبهشت 90 )

شکسپیر: اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.

ویکتور هوگو:کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری!!!!!!!!!!!

دانشجوی زیست شناسی: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت.

دانشجوی آمار: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است.
علاقه، عشق، دوست داشتن، گل

دانشجوی فیزیک: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است.

دانشجوی حسابداری: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست.

دانشجوی ریاضی: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن.
علاقه، عشق، دوست داشتن، گل

دانشجوی کامپیوتر: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که Delete اش کنی.

دانشجوی خوشبین: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد.

دانشجوی عجول: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن .... اگر در مدت زمانی معین برنگشت فراموشش کن.
علاقه، عشق، دوست داشتن، گل

دانشجوی شکاک: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ....اگر برگشت، از او بپرس " چرا "؟

دانشجوی صبور: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ....اگر برنگشت، منتظرش بمان تا برگردد.

دانشجوی رشته صنایع: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهایش کن این کار را مرتب تکرار کن...