یکی از فانتزیام اینه که یه روز که دارم تو خیابون راه میرم یهو ببینم یه
دزد اسلحه شو گذاشته رو شقیقه یه خانوم سانتی مانتال و میخواد کیفشو خالی
کنه ، منم سریع بپرم بینشونو و درحالیکه دارم تفنگو ازش میگیرم باهاش درگیر
شم و درحین درگیری یهو صدای شلیک شنیده شه و چند ثانیه هر دومون چشم تو
چشم به هم نگاه کنیم و یهو دزده بخوره زمین و در حالیکه از شیکمش داره خون
فواره میزنه من بگم : نهههههههه من نمیخواستم اینطوری شه … در همین حین
پلیس از راه برسه و منو دستگیر کنه ! (شش ماه بعد)
تو دادگاه در حالیکه من دارم بی گناهیمو ثابت میکنم قاضی من رو مقصر بدونه و
به قصاص محکوم کنه بعد در حالیکه من نا امید شدم یه نگاه به خانواده ام
میندازم میبینم همه شون دارن گریه میکنن و یه نگاه به خانواده مقتول میکنم
میبینم خون جلو چشاشونو گرفته سریع اونورو نیگا میکنم … بعد برمیگردم سپیده
رو نگاه میکنم میبینم یه سر تکون میده به معنی خاک تو سرت ، عآخه به تو چه
ربطی داشت نخود هر آش ؟؟؟ (بقیه شو یادم نمیاد عاخه شوکه شده بودم)
خلاصه روز اعدام فرا میرسه و منو میبرن برای اعدام ؛ بعد وقتی میخوان حکم
رو اجرا کنن قاضی بهم میگه آخرین خواسته ات چیه ؟ منم میگم آخرین خواسته ام
اینه که اعدامم نکنین ، بعد قاضی با همکاراش یه مشورت میکنه و با آخرین
خواسته ام موافقت میکنه …
بعد منم میرم تو افق سحرگاهی محو میشم !
.
.
یکی از فانتزیام اینه که با مخاطب خاصم تو خیابون راه برم بعد یه پسره بیاد
تیکه بندازه منم عین این فیلما وایسم یواش برگردم و بگم : “هی پسر … چیزی
گفتی ؟” پسره هم با پررویی بگه آره و بعد با هم گلاویز بشیم و خیلی سنگین
همدیگه رو بزنیم و مخاطب خاصم هی جیغ و داد و گریه. ملت دورمون اصن خیلی
خفن ، بعد که پسر رو زدم با لباس خاکی برمیگردم یه لبخند نرم میزنم و میرم
سمت مخاطبم. نزدیکش که میشم صدای گلوله میاد و من میوفتم رو زانوهام … نگو
پسره اسلحه داشته و با سر و صورت خونی نفسای آخرو میزنه و میمیره … مخاطب
خاصمم منو بغل میکنه و فریاد زنان میگه:”نــــــــــــــــــــــه” منم
میگم : “دیدار به قیامت عزیزم” و میوفتم و جان به جان آفرین تسلیم میکنم …
خداییش حقمو خوردن ، من لایق اسکارم ، اصغر خدا ازت نگذره …
.
.
یکی از فانتزیام اینه مامور شهرداری بشم و یه کیف پر از پول پیدا کنم برم
تو افق همشو خرج کنم ؛ همش که نباید فانتزی آموزنده باشه !!!
.
.
یکی از فانتزیام اینه که تو محلمون ۱۰تا پسر غریبه به دختر همسایمون تیکه
بندازن و من غیرتی بشم کله کنم برم براشون ۱۰تاشونو لت و پار کنم و بعد
بهشون بگم “خودتون خواستین من دعوا نداشتم” ، بعد دختر همسایه این صحنه رو
ببینه کف و تف قاطی کنه تا میخواد بیاد سمتم که ازم قدردانی کنه یهو مادرش
با چادر گُل گُلی از خونه بیاد بیرون و ببینه ۱۰نفر پاره پوره رو زمین دارن
خاک میخورن ، متوجه جریان میشه و با یه حالت بغض آلود بیاد سمتم بگه داماد
من …
من : بله مادر ؟
بگه : من همیشه آرزو داشتم همچین پسر رخشی داشتم !
من : ولی مادرم تو همیشه به چشم یه پسر بد منو نگاه میکردی ، تو همیشه یه
کاری میکردی که آمارم پیش بقیه همسایه ها خراب باشه ، تو به من تهمت میزدی
(با صدای آلن دلون)
در همین حین یهو صدای کف زدن به گوشم میرسه ، برگردم ببینم ۲۴۹ نفر دارن
برام کف میزنن به خاطر جان فدایی و دیالوگ زیبام ، بعد یهو ببینم یه افق
داره از سمت راستم میاد ، دوست داشتم بیشتر دیالوگ بگم که همسایه ها بیشتر
کف بزنن ولی مجبور شدم تا افق نرفته توش محو بشم …