یرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود ؛ دختری جوان، رو به روی او ، چشم از گل ها بر نمی داشت …
وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت :
می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادمشان به تو ؛
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه
کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد !
.
.
شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و
خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ
ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را
خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته
بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را
به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود
آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم
بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ،
نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!