داستان عاشقانه " 24 ساعت بدون من "
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …
داستان آموزنده ( عکاسی خدا )
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت.
با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راهبعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
می گویند قلب هر کس به اندازه ی مشت بسته ی
اوست اما من قلبهایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند.
دلهای بزرگی که هیچگاه در مشتهای بسته جای نمی گیرند ؛ مثل غنچه ای با هر
تپش شکفته می شوند. دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه اند تا
اینکه ابر محبت ببارد.
در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته کوچک هم کوچکترند ؛ دلهایی
که شاید وسیع هم بتوانند باشند اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند و تو
هرگاه خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است به دستت نگاه کن وقتی که “مهربانی”
را به دیگران تعارف می کنی …
.
.
سعی کرده ام به چشمها خیره نشوم ، چشم هر کسی رازی دارد که پنهان کرده است.
سعی کرده ام لبخندی داشته باشم ، شاید کسی ببیند و کمی دلش باز شود.
سعی کرده ام به گل های پارک کنار خانه مان سلام کنم ؛ گلها همیشه به دنبال نگاه های عابران سرگردان اند.
سعی کرده ام بوی آدمیان را در باد بسپارم به ذهن ، شاید بوی آشنایی که راه گم کرده است پیدا شود.
سعی کرده ام به نبودن بیاندبشم ؛ بودن مساله نیست ، نبودن مهم تر است.
سعی کرده ام احساس زنی را که سر چهارراهی گل می فروخت بفهمم ، شاید شمارش ثانیه های چراغ قرمز طولانی تر شود.
سعی کرده ام دوست بدارم چون دوست داشتن ساده است.
ساده باشیم پس …
مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت : وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟
دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت : وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟
.
.
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد و هر روز صبح قبل از طلوع
خورشید از خواب برمیخواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان
با غروب خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند ولی در دور دست
ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می
کرد “چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد
لذت بخش و عالی خواهد بود !!!” با خود می گفت : “اگر آنها قادرند پنجره های
خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود.
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم.”
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در
خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و
پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به
آنجا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری
نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در
قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال
کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و
او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند
و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و همزمان با غروب آفتاب خانه
خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
.
.
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن
برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین
بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و
شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل
افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و
به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد.
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف
نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره
شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به
ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد.
باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از
بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین
افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی
ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت
که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
مرد ثروتمند بدون فرزندی که به پایان زندگی اش رسیده بود کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط
هیچ برای فقیران” اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند ، پس
تکلیف آن همه ثروت چه می شد ؟
برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم ؟ نه ! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به نفع خود تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم ؟ نه. برای برادرزادهام ؟ هرگز. به خیاط.هیچ برای فقیران.”
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم ؟ نه. برای برادر زادهام ؟ هرگز. به خیاط ؟ هیچ. برای فقیران”
نکته اخلاقی :
خدا نسخه ای از هستی و زندگی به ما میدهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست
و ما باید به روش خودمان آن را علامت گذاری کنیم ؛ از زمان تولد تا مرگ
این خود ما هستیم که زندگی را میسازیم !!!
پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید.
مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من
هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش
در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم
به دیدنم آمد ؛ او به من گفت :
“دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین
، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر
صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه
با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من
صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که
هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر
داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس
از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.
دو شب بعد
دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی
پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می
خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست
گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او
مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل
از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل
این کار او را می توانید حدس بزنید ؟
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.
یرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود ؛ دختری جوان، رو به روی او ، چشم از گل ها بر نمی داشت …
وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت :
می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادمشان به تو ؛
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه
کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد !
.
.
شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و
خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ
ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را
خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته
بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را
به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود
آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم
بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ،
نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!